معنی واژه آزار در دهخدا
آزار.(اِمص ، اِ) اَذا. ایذاء. اذیت. اذاة. رنج که دهند. رنجگی. عذاب. شکنجه. عقوبت. آسیب. گزند :
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.
رنجگی باشدْت و آزار [ و ] گزند.
بکوشد برنج و به آزار من.
سرش تیزتر شد به آزار اوی...
ز بیدادی و درد و آزار اوی...
بدین باش و آزار مردان مخواه.
بدو بد رسیدن ز آزار اوست.
هراسان شود دل ز آزار اوی.
نرسد ذره ای آزار بفرزندم.
امروز آزار کس مجوی که فردا
هم ز تو بی شک بجان تو رسد آزار.
گر نپسندی ز من آزار خویش ؟
هرکه ز دین گرد جان حصار کند.
ببدی فعل چو ماران و چو موشان بشمارند.
که از زاغ آزار بسیار دارد.
هم وعده ٔ آن جهان منم باده بیار.
همچو مورو پشه و روباه کم آزار باش.
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیر بر بدهمال.
دلش از رهی بار دارد همی.
روان وی از ما بی آزار باد.
که آزار داری ز من در نهفت
گرت هست با شاه ایران بگوی
نباید ترا زین سخن رنگ و بوی.
دل تاجور را بی آزار یافت.
دل خویشتن زو پر آزار کرد.
کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار.
که سلام ما بقاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون.
اگر آزاری از من داری که مرا از آن آگاهی نیست بازگوی. (آثارالوزراء عقیلی ). || اندوه. غم. تیمار :
کنون روزگاری بدین برگذشت
دل ما پر آزار و تیمار گشت.
بدین درد و تیمار و آزارها.
یکی داستانی پر آزار و درد.
چو آسوده شد باره ٔ هر دو مرد
ز آزار جنگ و ز ننگ و نبرد.
بنزد کهان و بنزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان.
نگر تا پوزش آزار چون کرد.
- امثال :
بکش آزار کسان و مکن آزار کسی .
کسی را با کسی کاری نباشد.
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست.
|| (نف مرخم ) مخفف آزارنده ، در مانند: جان آزار، خاطرآزار، دل آزار، زیردست آزار، کم آزار، گوش آزار، مردم آزار، همسایه آزار. || (ن مف مرخم / نف مرخم ) مخفف آزارده یا آزرده ، چون در زودآزار، به معنی زودرنج :
زودبیز و تند و زودآزار باشد هر شهی
خواجه باری زودبیز و تند و زودآزارنیست.
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.
رودکی.
دل گسسته داری از بانگ بلندرنجگی باشدْت و آزار [ و ] گزند.
رودکی.
پسندش نیامد همی کار من بکوشد برنج و به آزار من.
فردوسی.
نیامدْش با مغز گفتار اوی سرش تیزتر شد به آزار اوی...
فردوسی.
ز بس زشت گفتار و کردار اوی ز بیدادی و درد و آزار اوی...
فردوسی.
پشوتن بدو گفت کاین است راه بدین باش و آزار مردان مخواه.
فردوسی.
بدانست کاین جادوئی کار اوست بدو بد رسیدن ز آزار اوست.
فردوسی.
وگر سر بپیچم ز گفتار اوی هراسان شود دل ز آزار اوی.
فردوسی.
ور بدرّی شکم و بندم از بندم نرسد ذره ای آزار بفرزندم.
منوچهری.
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.منوچهری.
سوگندان خورد... که ترا هیچ آزار از جهت من نباشد و با تو خیانت نکنم. (تاریخ سیستان ).امروز آزار کس مجوی که فردا
هم ز تو بی شک بجان تو رسد آزار.
ناصرخسرو.
چون که بجوئی همی آزار من گر نپسندی ز من آزار خویش ؟
ناصرخسرو.
جانش از آزار آن جهان برهدهرکه ز دین گرد جان حصار کند.
ناصرخسرو.
جز که آزار و خیانت نشناسند ازیراببدی فعل چو ماران و چو موشان بشمارند.
ناصرخسرو.
بنالد همی پیش گل زار بلبل که از زاغ آزار بسیار دارد.
ناصرخسرو.
غیبت مکن و مجوی کس را آزارهم وعده ٔ آن جهان منم باده بیار.
خیام.
گرْت خوی شیر و زور پیل و سم مار نیست همچو مورو پشه و روباه کم آزار باش.
سنائی.
|| کین. کینه. عداوت. بغض. بغضاء. دلتنگی. آزردگی. ملال. ملالت خاطر. || رنجیدگی.رنجش. شکرآب : دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیر بر بدهمال.
ابوشکور.
ز من خسرو آزار دارد همی دلش از رهی بار دارد همی.
فردوسی.
ترا و مرا رنج بسیار دادروان وی از ما بی آزار باد.
فردوسی.
بهنگام بدرود کردنْش گفت که آزار داری ز من در نهفت
گرت هست با شاه ایران بگوی
نباید ترا زین سخن رنگ و بوی.
فردوسی.
ز ره چون بدرگاه شد بار یافت دل تاجور را بی آزار یافت.
فردوسی.
غمین گشت [ کاوس ] و سودابه را خوار کرددل خویشتن زو پر آزار کرد.
فردوسی.
تو نیز همه روز در اندیشه ٔ آنی کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار.
فرخی.
و خلف بن اللیث از عمرو[ بن لیث ] به آزار رفته بود و بدرگاه خلیفت شده. (تاریخ سیستان ). شاه محمود که پسر مهتر ملک معظم نصیر الحق و الدین است و چند گاه پدر بدیدار جهان آرای او شد و او در خدمت پدر متفق اللفظ والمعنی ملازم تا چنان اوفتاد که بجهت جمعی از عشایر و قبایل مادر، در میان او و پدر آزاری ظاهر گشت و چشم زخم افتاد و شاه معظم رکن الدین محمود بخشم رفت. (تاریخ سیستان ). گفت بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز در یک جا بوده ایم و از یکدیگر آزار نداریم. (تاریخ بیهقی ). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی ). ابن الزیات را بکشت بسبب آزاری که از وی داشت بعهد برادرش واثق. (مجمل التواریخ ). اگر در دل او آزاری باقی است ناگاه خیانتی اندیشد. (کلیله و دمنه ).که سلام ما بقاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون.
مولوی.
حکما گفته اند هرکه را رنجی بدل رسانیدی...از پاداش آن نیز ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان ).اگر آزاری از من داری که مرا از آن آگاهی نیست بازگوی. (آثارالوزراء عقیلی ). || اندوه. غم. تیمار :
کنون روزگاری بدین برگذشت
دل ما پر آزار و تیمار گشت.
فردوسی.
نسوزد دلت بر چنین کارهابدین درد و تیمار و آزارها.
فردوسی.
کنون بشنو از من تو ای رادمردیکی داستانی پر آزار و درد.
فردوسی.
زمانه نخواهم به آزارتان.فردوسی.
|| تعب. مشقت. ماندگی : چو آسوده شد باره ٔ هر دو مرد
ز آزار جنگ و ز ننگ و نبرد.
فردوسی.
|| تألم. توَجّع. رنجیدگی : بنزد کهان و بنزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان.
فردوسی.
چو رامین دید کو را دل بیازردنگر تا پوزش آزار چون کرد.
(ویس و رامین ).
|| بیماری.مرض. ناخوشی. داء. درد. عاهت : آزار جوع. || بیماری ، چون جنون و هاری : مگر آزار داری ! || ضرب. کوب. صدمه. || آفت جراحت. || زحمت.- امثال :
بکش آزار کسان و مکن آزار کسی .
هاتف.
بهشت آنجاست کآزاری نباشدکسی را با کسی کاری نباشد.
(مصاحب ).
مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست.
حافظ.
هرچه نه آزار نه گناه . (خواجه عبداﷲ انصاری ).|| (نف مرخم ) مخفف آزارنده ، در مانند: جان آزار، خاطرآزار، دل آزار، زیردست آزار، کم آزار، گوش آزار، مردم آزار، همسایه آزار. || (ن مف مرخم / نف مرخم ) مخفف آزارده یا آزرده ، چون در زودآزار، به معنی زودرنج :
زودبیز و تند و زودآزار باشد هر شهی
خواجه باری زودبیز و تند و زودآزارنیست.
فرخی.