معنی واژه جویا در دهخدا
جویا. (نف ) از جستن (جوییدن ). جوینده. (آنندراج ). جویان. جستجوکننده. (فرهنگ فارسی معین ). طالب. طلب کننده :
دلا از جان و جان تا کی یکی جویای جانان شو
چو سلطان اوست بر جانها غلام خاص سلطان شو.
جوان است و جویای نام آمده ست.
به گیتی ز کس نشنود آفرین.
- || جستن.
- جویا کردن :
گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش ترا
گرچه جویا نیستی مر علم را جویا کند.
پیموده شد از گنبد بر من چهل ودو
جویای خرد گشت مرا نفس سخنور.
جویا. (اِخ ) نام پهلوانی مازندرانی که بدست رستم بقتل رسید. (از آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) :
یکی نامداری ز مازندران
بگردن برآورده گرز گران
که جویا بدش نام و جوینده بود
گراینده ٔ گرز وکوبنده بود.
جویا. (اِخ ) میرزا دارا یا میرزا داراب بیک. یکی از شاعران که در کشمیر بدنیا آمد و در تبریز نشو ونما یافت و بسال 1110 یا 1118 هَ.ق. درگذشت. دیوانش مشتمل بر دیباچه ٔ نثری و رباعیات و قصاید و غزلیات و چند مثنوی کوچک است. از اشعار اوست :
اسیر ساده دلیهای زاهدم جویا
غم زمانه بخوردو شراب ناب نخورد.
مگر بگذشت دل آواره ٔ ناشاد زین صحرا
که همچون آه دردآلود خیزد باد زین صحرا.
اگر در گریه خودداری کنم چشمم خطر دارد
ز ضبط اشک ترسم این جراحت آب بردارد
نگاه او چو خونریز است از پهلوی مژگانش
چو ماهی با خود این خنجر هزاران نیشتر دارد.
دلا از جان و جان تا کی یکی جویای جانان شو
چو سلطان اوست بر جانها غلام خاص سلطان شو.
خاقانی.
نبینی که با گرز سام آمده ست جوان است و جویای نام آمده ست.
فردوسی.
پرستنده ٔ آز و جویای کین به گیتی ز کس نشنود آفرین.
فردوسی.
- جویا شدن ؛ پرسیدن.- || جستن.
- جویا کردن :
گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش ترا
گرچه جویا نیستی مر علم را جویا کند.
ناصرخسرو.
- جویا گشتن : پیموده شد از گنبد بر من چهل ودو
جویای خرد گشت مرا نفس سخنور.
ناصرخسرو.
جویا. (اِخ ) نام پهلوانی مازندرانی که بدست رستم بقتل رسید. (از آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) :
یکی نامداری ز مازندران
بگردن برآورده گرز گران
که جویا بدش نام و جوینده بود
گراینده ٔ گرز وکوبنده بود.
فردوسی.
جویا. (اِخ ) میرزا دارا یا میرزا داراب بیک. یکی از شاعران که در کشمیر بدنیا آمد و در تبریز نشو ونما یافت و بسال 1110 یا 1118 هَ.ق. درگذشت. دیوانش مشتمل بر دیباچه ٔ نثری و رباعیات و قصاید و غزلیات و چند مثنوی کوچک است. از اشعار اوست :
اسیر ساده دلیهای زاهدم جویا
غم زمانه بخوردو شراب ناب نخورد.
مگر بگذشت دل آواره ٔ ناشاد زین صحرا
که همچون آه دردآلود خیزد باد زین صحرا.
اگر در گریه خودداری کنم چشمم خطر دارد
ز ضبط اشک ترسم این جراحت آب بردارد
نگاه او چو خونریز است از پهلوی مژگانش
چو ماهی با خود این خنجر هزاران نیشتر دارد.
(از ریحانة الادب ج 1 ص 289).