معنی واژه خصلت در دهخدا
خصلت. [ خ ِ / خ َ ل َ ] (اِ) خوی و صفت خواه نیک باشد و خواه زشت. فروز. فروزه. فروزینه. (ناظم الاطباء). طبع. طبیعت. خوی. عادت. خِلَّت. خیم. (یادداشت بخط مؤلف ) :
دقیقی چارخصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می خون رنگ و دین زردهشتی.
مسیحا خصلتا قیصر نژادا
ترا سوگند خواهم داد حقا.
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
تا بدانستم آنچه خصلت اوست.
در جوش ناله عادت بلبل گرفته ایم.
خصلتی نا ستوده تر ز دروغ.
خصلة. [ خ َ ل َ ] (ع اِ) خوی. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). ج ، خِصال. || خوی نیک. (از منتهی الارب ). ج ، خِصال. || خوشه ٔ انگور. || خوشه ٔ خاردار. || انتهای نرم و تر شاخه. || شاخه های نازک درخت عرفط. (منتهی الارب ).
خصلة. [ خ َ ل َ ] (ع مص ) نشانه زدن. || افتادن تیر نزدیک نشانه. (منتهی الارب ) (لسان العرب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ).
خصلة. [ خ ُ ل َ ] (ع اِ) خوشه های انگور. || چوب خاردار. || موی مجتمعشده خواه اندک و یا بسیار. توک موی. عُذَرَه. (یادداشت بخط مؤلف ). لاغ (در گیسو). (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خصل. || عضو گوشت. ج ، خصل. || موهای پریشان. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). ج ، خصل.
دقیقی چارخصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می خون رنگ و دین زردهشتی.
دقیقی.
شرم نکو خصلتی است در ملک محتشم.منوچهری.
لیکن منافع این دو خصلت کافه ٔ مردمان را شامل گردد. (کلیله و دمنه ). و عقل مرد را بهشت خصلت بتوان شناخت. (کلیله و دمنه ). هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای روزگار او بدارد. (کلیله و دمنه ). این خصلت از نتایج طبع زمان است. (کلیله و دمنه ).مسیحا خصلتا قیصر نژادا
ترا سوگند خواهم داد حقا.
خاقانی.
نقش مراد از دروصلش مجوی خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
هرگز ایمن ز مار ننشستم تا بدانستم آنچه خصلت اوست.
سعدی (گلستان ).
در پیچ و تاب خصلت سنبل گرفته ایم در جوش ناله عادت بلبل گرفته ایم.
ملا لطفی نیشابوری (از آنندراج ).
نیست در دین شرع و مذهب عقل خصلتی نا ستوده تر ز دروغ.
؟
خصلة. [ خ َ ل َ ] (ع اِ) خوی. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). ج ، خِصال. || خوی نیک. (از منتهی الارب ). ج ، خِصال. || خوشه ٔ انگور. || خوشه ٔ خاردار. || انتهای نرم و تر شاخه. || شاخه های نازک درخت عرفط. (منتهی الارب ).
خصلة. [ خ َ ل َ ] (ع مص ) نشانه زدن. || افتادن تیر نزدیک نشانه. (منتهی الارب ) (لسان العرب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ).
خصلة. [ خ ُ ل َ ] (ع اِ) خوشه های انگور. || چوب خاردار. || موی مجتمعشده خواه اندک و یا بسیار. توک موی. عُذَرَه. (یادداشت بخط مؤلف ). لاغ (در گیسو). (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خصل. || عضو گوشت. ج ، خصل. || موهای پریشان. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). ج ، خصل.