معنی واژه دلکش در دهخدا
دلکش. [ دِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) کشنده ٔ دل. رباینده و کشنده ٔ دل بسبب زیبائی و دلفریبی و خوشی و کشی و جز آن. صفت زیبا و نیکو و کش و فریبا. مرغوب و مطبوع. (آنندراج ). جذاب.مطلوب. محبوب. پسندیده. مرغوب. (ناظم الاطباء). دلربا. خوش آیند. گیرا. دلاویز. مفرح. دلپذیر :
فتنه شدم برآن صنم کش بر
خاصه برآن دو نرگس دلکش بر.
کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی.
صبوری چون توانم من در آتش.
فریش آن فروزنده رخسار دلبر.
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا.
نزد بزرگان به از قصیده ٔ دلبر
قطعه ٔ شیرین و عذب و چابک و دلکش.
که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست.
کو عرق مصطفاست و آن دگران خاک و آب.
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است.
در آب و آتش اندر آب و آتش.
چو نزدیک آمدی خود بودی آتش.
دلم باشد ولیکن خوش نباشد.
شده خورشید یعنی دل پرآتش.
وزآن آتش به دلها درزد آتش.
چو روی نوعروسان شاد و دلکش.
صدای خم آواز او خوش کند.
بدو خاطر خویش را خوش کنم.
بی تو شب ما و آنگهی خوش.
در خرمن عالم افتد آتش.
شد گرم چنانکه آب ازآتش.
که چون سازد بهم خاشاک و آتش.
باغبانی ز باغ دلکش تر.
فکنده بویهای خوش در آتش.
تیر او دلکش تر آید یا سپر.
مرا نیز با نقش این بت خوش است
که شکلی خوش و صورتی دلکش است.
چو بینی خموشی از آن خوشتر است.
یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود.
وآن رفتن خوشش بین وآن گام آرمیده.
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند.
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد.
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد.
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش.
با زلف دلکش تو کرا روی گفت وگوست.
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم.
کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید.
واندیشه ازبلای خماری نمی کنی.
عقل و جان را بسته ٔ زنجیر آن گیسو ببین.
نگوید آنچه کس را دلکش آید
همه آن گوید او کو را خوش آید.
دلم مهربان گشت با مهربانی
کشی دلکشی مهوشی خوش زبانی
پروانه را آتش نه ام مرغ سلیمان نیستم.
به ما کس نداده ست دیگر نشان.
در جگر دید جوش آتش من.
فتنه شدم برآن صنم کش بر
خاصه برآن دو نرگس دلکش بر.
دقیقی.
دلم مهربان گشت بر مهربانی کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی.
فرخی.
به پاسخ گفت وی را ویس دلکش صبوری چون توانم من در آتش.
(ویس و رامین ).
فریش آن فریبنده زلفین دلکش فریش آن فروزنده رخسار دلبر.
؟ (از لغت فرس اسدی ).
هر لفظی از آن چو صورتی دلکش هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا.
مسعودسعد.
در نظاره ٔ او [ مرغزار ] آسمان چشم حیرت گشاده ، تنزهی هرچه دلکش تر. (کلیله و دمنه ).نزد بزرگان به از قصیده ٔ دلبر
قطعه ٔ شیرین و عذب و چابک و دلکش.
سوزنی.
منه بیش خاقانیا بر جهان دل که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست.
خاقانی.
گرچه همه دلکشند از همه گل نعزترکو عرق مصطفاست و آن دگران خاک و آب.
خاقانی.
مرغزار او نزه و دلکش بود. (سندبادنامه ص 120).چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است.
نظامی.
فرومانده ز بازیهای دلکش در آب و آتش اندر آب و آتش.
نظامی.
گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش چو نزدیک آمدی خود بودی آتش.
نظامی.
مرا گر روی تو دلکش نباشددلم باشد ولیکن خوش نباشد.
نظامی.
شه از دیدار آن بلور دلکش شده خورشید یعنی دل پرآتش.
نظامی.
بیاورد آتشی چون صبح دلکش وزآن آتش به دلها درزد آتش.
نظامی.
پس از یک هفته روزی خرم و خوش چو روی نوعروسان شاد و دلکش.
نظامی.
کسی کو سماعی نه دلکش کندصدای خم آواز او خوش کند.
نظامی.
تماشای این باغ دلکش کنم بدو خاطر خویش را خوش کنم.
نظامی.
شب خوش مکنم که نیست دلکش بی تو شب ما و آنگهی خوش.
نظامی.
هر صبح کزین رواق دلکش در خرمن عالم افتد آتش.
نظامی.
نوفل ز چنین عتاب دلکش شد گرم چنانکه آب ازآتش.
نظامی.
دراندیشید از آن دو یار دلکش که چون سازد بهم خاشاک و آتش.
نظامی.
یافتم باغی از ارم خوشترباغبانی ز باغ دلکش تر.
نظامی.
صدوپنجاه مجمردار دلکش فکنده بویهای خوش در آتش.
نظامی.
زیر دریا خوشتر آید یا زبرتیر او دلکش تر آید یا سپر.
مولوی.
و درختان دلکش سردرهم. (گلستان سعدی ).مرا نیز با نقش این بت خوش است
که شکلی خوش و صورتی دلکش است.
سعدی.
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است چو بینی خموشی از آن خوشتر است.
امیرخسرو دهلوی.
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود.
حافظ.
آن لعل دلکشش بین و آن خنده ٔ دل آشوب وآن رفتن خوشش بین وآن گام آرمیده.
حافظ.
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه که لطف طبع و سخن گفتن دری داند.
حافظ.
سر و چشمی چنین دلکش تو گوئی چشم از او بردوزبرو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد.
حافظ.
شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درج است کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد.
حافظ.
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش.
حافظ.
بی گفت وگوی زلف تو دل را همی کشدبا زلف دلکش تو کرا روی گفت وگوست.
حافظ.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم.
حافظ.
چمن خوشست و هوا دلکش است و می بی غش کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید.
حافظ.
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک واندیشه ازبلای خماری نمی کنی.
حافظ.
نکته ٔ دلکش بگویم خال آن مه رو ببین عقل و جان را بسته ٔ زنجیر آن گیسو ببین.
حافظ.
- دلکش آمدن ؛ دلپذیر آمدن : نگوید آنچه کس را دلکش آید
همه آن گوید او کو را خوش آید.
نظامی.
|| آنکه دلهای عشاق بسویش مایل شود. (شرفنامه ٔ منیری ). معشوق. (ناظم الاطباء) : دلم مهربان گشت با مهربانی
کشی دلکشی مهوشی خوش زبانی
فرخی.
شیدای هر مهوش نه ام جویای هر دلکش نه ام پروانه را آتش نه ام مرغ سلیمان نیستم.
خاقانی.
برون از وطنگاه آن دلکشان به ما کس نداده ست دیگر نشان.
نظامی.
چون دگر باره ترک دلکش من در جگر دید جوش آتش من.
نظامی.
|| (اِ مرکب ) نام آهنگی از آهنگهای موسیقی.